رمان خانهی لهستانیها جدیدترین رمان مرجان شیرمحمدی است. داستان این کتاب که نویسنده در مصاحبهای گفته است آن را تحت تأثیر ماجراهای هاکلبری فین نوشته است، از زبان پسربچه چهارده سالهای روایت میشود که داستان دوران ده سالگیاش در خانه لهستانیها را بیان میکند. زمانی که به همراه مادر و خاله و مادربزرگش در خانهای واقع در محلات جنوبی تهران به همراه چند خانواده دیگر زندگی میکرد.
داستان که از نظر زمانی در دوره پهلوی دوم میگذرد، تمرکزش بیشتر بر روی دنیای زنان، روایت گذشته و دغدغهها و ترسها و شیوه تصمیمگیری آنهاست که با لحنی شیرین و ساده از زبان پسربچهای (موردی که به نظر من نشان از هوشمندی و خلاقیت نویسنده است) بیان میشود که گاه دنیای پسرانهاش در تضاد با دنیای زنان بوده و گاه تحت تأثیر این زنها قرار میگیرد.
کتاب چند شخصیت مهم و کلیدی دارد که نویسنده به فراخور نقششان در داستان، سراغ آنها رفته و به توصیف آنها میپردازد. مهمترین و تأثیرگذارترین این شخصیتها خاله پری است، که اگرچه در چشم سایر اهالی زنی عجیب و غریب و دیوانه به حساب میآید، اما روی دیگر شخصیتش زنی باهوش، شجاع و کار درست است.
در کنار قصه ساده و روان خانهی لهستانیها که هر خوانندهای را راضی و خشنود از مطالعه کتاب میکند، شخصیت پردازی قوی هم مورد مثبت دیگری است که نویسنده به خوبی از عهده آن برآمده است.
در قسمتی از پشت جلد کتاب خانهی لهستانیها آمده است:
این رمان داستان آدمهایی است ساکن خانهای بزرگ در جنوب تهران، خانهای بازمانده از سالهای دور. داستان در زمان پهلوی دوم میگذرد و قصهی آدمها و رازهایی که هر کدام در سینه خود دارد موضوعی میشود برای روایتهای نویسنده. در این خانه که هرکس اتاقی اجارهای دارد، عنصرِ «ندار بودن» گره خورده با گذشتهای وهمآلود که باعث شده ماجراهای خاص و حتا خشنی رقم بخورد. خانهی لهستانیها مملو از تکههای احساسی و روایی است که در آن میتوان ردِپای هراسِ از رها شدن در دل شهر را درک کرد. قصهای از زنهایی که این خانه دنیای شخصیشان است و اگر کسی به این دنیا تعدی کند سرنوشتِ چندان خوبی در انتظارش نیست…
جملاتی از متن رمان خانهی لهستانیها
مادرم یک چیزی بین بانو و خاله پری بود. سختی زندگی امانش را بریده بود، ولی جز تحمل کاری نمیکرد. راضی به قضا و قدر نبود، ولی باهاش هم نمیجنگید. گیر زندگی افتاده بود و زندگی هم حالش را جا آورده بود.
دلشاد خانم میگفت آدمیزاد باید قدرشناس باشد و وقتی خدا بهش چیزی بخشید، او هم به مردم ببخشد. یکی از چیزهایی که دلشاد خانم به مردم میبخشید خندههای بلند و از ته دلش بود. دلشاد خانم با خندههاش دل مردم را شاد میکرد و من عاشق روزهایی بودم که دلشاد خانم با آن لباس گل دار و روسری حریر و بوی عطری که میداد، به خانهی لهستانیها میآمد.
هوا ابری بود و مرغهای دریایی آسمان خدا را گرفته بودند. تعداد مرغهای دریایی بیشتر از آدمهایی بودند که توی شهر میچرخیدند و این نشان میداد دریا خیلی دست و دلباز است. ولی دریا به قول مادام روی بدذاتش این است که آدمها را با خودش میبرد. آدمهایی که توی دریا غرق میشوند گاهی پیدا نمیشوند.
مردم همه دم از معرفت میزنند، چون حرف زدن خرجی ندارد، ولی عمل کردنش را به قول بانو میکوبند به تاق نسیان. چون که حرف زدن یک چیز است و عمل کردن یک چیز دیگر.
بعد یک دفعه متوجه چیزی شدم. چیزی که تا آن روز نفهمیده بودم. این که چطور آرامش ما به زندگی آدمی بند بود که حتا یک بار هم ندیده بودیم. یک پیرمرد زهوار دررفته که با مرگش حسابی حال همهی ما را جا آورد. یک دفعه دلم برای خندههای دلشاد خانم تنگ شد. روزهایی که می آمد وسط حیاط مینشست و همسایهها دورهاش میکردند و دلشاد خانم با آن لباس های گُل دار و موهای قرمزش خندههای از ته دلش را نثار ما میکرد و ما حالیمان نبود که خوشبختی یعنی این.